داستانی از مثنوی مولوی
قصّه ای از مثنوی مولوی (مرد بقال و طوطی)
داستان را با دقّت بخوان و کلمه ها هم معنی را پیدا کن . و در جدول بنویس .
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود . مرد بقّالی یک طوطی داشت . این طوطی خیلی قشنگ و زیبا بود . با مشتری ها هم حرف می زد . سخن گفتن طوطی سبب شده بود که مشتریان زیادی به مغازه بیایند .
طوطی یار و دوست خوبی برای بقّال بود . از مغازه اش هم مواظبت و نگه داری می کرد . مشتری ها که وارد می شدند ، طوطی به آن ها سلام می کرد و درود می فرستاد . برای همین ، پیش همه عزیز و دوست داشتنی بود .
یک روز که بقّال ، خسته و بی حال شده بود ، برای ناهار به منزل رفت . او می خواست در خانه ، هم ناهار بخورد و هم استراحت کند . طوطی در دکان تنها ماند . بعد از مدّتی حوصله اش سر رفت و صبرش تمام شد . طوطی از این طرف به آن طرف پرید و جست و خیز کرد . ناگهان ، بالش به شیشه ی روغن خورد شیشه افتاد و شکست . طوطی ترسید و غمگین و ناراحت در گوشه ای نشست .
وقتی بقّال وارد مغازه شد ، دید شیشه ی روغن شکسته است . برای همین ، خیلی عصبانی و خشمگین شد و با چوب به سر طوطی کوبید . در اثر این ضربه ، پرهای سر طوطی ریخت و او کچل شد. طوطی دیگر شاد و خوش حال نبود . ساکت و آرام در گوشه ای می نشست و حرف نمی زد . بقّال ، از کاری که کرده بود ، بسیار پشیمان و نادم شد . امّا هر کاری کرد ، طوطی حرف نزد .
مدّت ها گذشت روزی مرد کچلی وارد مغازه شد . طوطی تا آن مرد را دید ، جستی زد و گفت : « مگر تو هم شیشه ی روغن را شکسته ای که موهایت ریخته است ؟ » مرد ، با تعجّب و حیرت به بقّال نگاه کرد . بقّال داستان طوطی را برای او گفت و هر دو خندیدند .
|
کلمه |
هم معنی |
کلمه |
هم معنی |
|
|
|
|
|




زلال تر از آبی احساس و عمیق تر از دریای شوق و اخلاص کجا می توان یافت مگر در دنیای کودکی .صفای این دنیا ،من را به عنوان یک آموزگار و معلم برآن می دارد تا به دنبال راه های چگونگی پرورش این همه ...باشم. حضور در کنار این امانت های الهی ،حضور در برابر یک دنیا پاکی و تسلیم در مقابل ندای وجدان است. شما دوست عزیز می توانید با نظرات سازنده خود راهگشای من باشید.